Stack Overflow

راننده فریاد می زند:"خیلی حرومزاده ای سوفی!" سوفی اما یوزپلنگ را تندتر می راند و از ماشین سبقت می گیرد. هوا بهم ریخته و طوفان، شن ها را روی شیشه ماشین می ریزد. اما حالا که فصل طوفان شن نیست...

Stack Overflow

راننده فریاد می زند:"خیلی حرومزاده ای سوفی!" سوفی اما یوزپلنگ را تندتر می راند و از ماشین سبقت می گیرد. هوا بهم ریخته و طوفان، شن ها را روی شیشه ماشین می ریزد. اما حالا که فصل طوفان شن نیست. دست اندازهای متعدد جاده خارتوران نخ سست بین رویا و خوابم را پاره می کند. مه غلیظی جاده را در آغوش گرفته و انگار ماشین روی ابرها حرکت می کند. هوا هنوز ظلمات است. دقت که می کنم می بینم وارد منطقه استحفاظی یوزپلنگ ایرانی شده ایم. راننده هم که طبق معمول از بالا شروع کرده و الان که بیدار شده ام به پایین دستی ها رسیده و همه را از زیر تیغ تیز فحش هایش رد می کند.

تقریبا 2 صبح بود که سوپروایزر سرشیفت تماس گرفت و گفت روی سایت زمان آباد آلارم داریم. هر وقت اینطور از خواب بیدار میشوم مرزهای خیال و واقعیت را گم می کنم. انگار عناصر دنیای خیال همچون مهی غلیظ از زیر دری که مرز رویا و واقعیت است به دنیای واقع نشت می کنند! تنها راهی که برای برون رفت از این موقعیت بلدم این است که فیلم ببینم یا موسیقی گوش کنم. معمولا کتاب ها مرا به دنیای خیال می برند و فیلم ها مرا به دنیای واقع باز می گردانند.

چاووشی خوانی مولانا یا مولانا خوانی چاووشی دوباره پلکهایم را سنگین می کند. ساکت شدن تدریجی راننده نیز مزید بر علت می شود.....